Thursday, October 18, 2007

نمی خواهم بشنوم


حقیقت من درست است. در باره اش حرف نزن. سوال نکن. تنها باورش کن. چون اگر بپرسی ممکن است به آن شک برم، ممکن است از دست بدهمش. و آن وقت میانه این دنیای در اندر دشت خالی بی انتها از هم می پاشم.

من به زمینم احتیاج دارم. به گرانش اش که پوست و استخوانم را بر هم نگاه داشته. به فشار هوایش که از تلاشی رگ هام جلوگیری می کند. حرفی از آن بالا نزن! از آنجا که دستم به هیچ جا بند نیست، پایم بر هیچ زمین استواری نیست. حرفی از زمین دیگر نزن! از سیاره ی دیگر! از حقیقت دیگر! سیاره ی دیگری نیست! حقیقتی دیگر! ساکت شو! چون ممکن است وسوسه شوم امتحان آن دیگری را. و برای عبور از این سیاره به آن سیاره، از این حقیقت به آن حقیقت، باید که از ان خالی هولناک عبور کنم. جراتش را ندارم. حرفش را مزن! وسوسه شان نکن! می خواهم همه را بر روی زمین خویش نگاه دارم. میان باغ ها و دشت های زیبایش. ما از بخشش های زمینمان لذت خواهیم برد، از شادی و آرامشش! کابوس سیاره ی دیگر برایم نیاور، حقیقت دیگر! مردمانم را از پیشم مبر! دوستانم را! دیگر با که در این دشت ها و کوه ها بخندم؟ بگریم ؟ هر که با وسوسه ات از زمینم می گریزد کابوسی بر کابوس هام افزوده می شود. من بر این زمین تنها نمی توانم . پس من پاسدار این زمینم. پاسدار مردمانش. بر آسمان ها پرده می زنم. زبانت را از حلقوم می برم، آتش ت می زنم تا ریشه ی وسوسه ی حقیقت دیگر را سوزانده باشم. روزی می آید. روزی که خزندگانیم همه با چشم هایی زیر تن و چه خوش است آن روز!

1 comment:

Anonymous said...

یک روزی بود که اگر این نوشته رو می خوندم نمی فهمیدمش، درکش نمی کردم
اما امروز می فهممش

می ترسم، نکنه باز بیشتر بفهمم؟،
نکنه یک روز بشه حرف دل خودم؟